فـــــــــــــــــرمانده بی ادعــــا

بســــــم رب الـــشهــــدا

 شهیـــــــــــــد مهــــــدے زیــن الدیـــــــــن

خیلی خوابم گرفته بود. چند ساعتی بود که نگهبانی می دادم. از خستگی کلافه شده بودم. نوبت پستم تمام شد، ولی هر چه منتظر ماندم، نفر بعدی نیامد. مجبور شدم خودم برگردم به سنگر و بیدارش کنم. با عصبانیت صدایش زدم: بلند شو برو سر پست. راحت گرفتی خوابیدی؟ بلند شد و رفت سر پست. صبح بود که با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. سرم داد می زدند که این چه کاری بود کردی؟ گفتم: مگه چه کار کردم؟ گفتند: دیشب فرمانده لشکر را فرستادی برای نگهبانی. مو بر تنم سیخ شد، اما آقا مهدی هیچ وقت به رویم نیاورد.

بعدها فهمیدم که آن شب، آقا مهدی دیر برگشته بود. توی سنگر جا نبود و او هم جلو در یکی از سنگرها خوابیده بود. من هم توی تاریکی، آن هم با آن وضعی که او به خواب رفته بود، به فکرم نرسید که او نگهبان نیست. بنده خدا هم حرفی نزد و تا صبح نگهبانی داد.

◄شــهــیــد دقــایـــقــی

بســــم رب الـــزهــراء (س)

◄یکی از برادران سپاه نقل کرد:

شهید اسماعیل دقایقی فرمانده ی دلاور لشگر بدر در تاریکی شب به چادرهای بچه های
بسیجی سر می زد و آن ها را نظافت می کرد.

از بس خاکی می گشت، اگر کسی به لشگر بدر می آمد، نمی توانست تشخیص بدهد
فرمانده ی این لشگر کیست؟

یک بار یکی از بچه ها که اسماعیل را نمی شناخت و فکر می کرد نیروی خدماتی است

گفت: «چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟»

و او جواب داده بود : « به روی چشم امشب می آیم.»

شایعه شده بودنمازنمی خونه . . .

بســـم رب الــمهــدی (عج)

تو گردان شایعه شد؛نماز نمی خونه! گفتن:«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم:«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه». وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم. با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم. - تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی... لبخندی زد و گفت:یادم می دی نماز خوندن رو! - بلد نیستی!؟ - نه، تا حالا نخوندم! همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک و روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش با آسمان یکی شد...